مجید سجادی تهرانی – ونکوور
۱
ساعت از هشت شب گذشته بود. یکی از روزهای اکتبر سراسر بارانی سال پیش بود. روزهایی که انگار حالا که به آنها نیاز داریم و چشم انتظارشان هستیم تا شاید بیایند و آتش جنگلها را خاموش کنند، با ما قهر کردهاند و هر روز خورشیدِ سرخ چون چشم خشمگین آسمان از فراز این دود ضخیم با خیرهسری به ما چشم دوخته است. بگذریم. آن روز باران تازه بند آماده بود و باد ایستاده بود و حوالی محلهٔ کامرشال درایو حسوحال سرخوشانهای در فضا بود و در ایستگاه، صدای خندهها بلند. سوار ترن هوایی که شدم، بلافاصله نظرم را جلب کرد. کنار پنجره روی صندلیای تکنفره نشسته بود. اگر بهجای ترن سوار اتوبوس بودیم و بهجای ۲۰۱۸، سالهای قبل از جنگ جهانی اول یا بین دو جنگ بود، میگفتم پرستار بچه یا ندیمهٔ خانمى است و دارد براى خوردن شامى مختصر و خواب به خانهاش برمىگردد. بىخیالى و بارى بههر جهتىاش مثل تصویری بود که فیلمها و سریالها از ندیمهها و پرستارهای آن دوران در وقت آزادشان ساختهاند وقتى بعد از ساعتها کار تحت نظارت و دیسیپلین شدید بالاخره خود را آزاد و رها حس مىکنند. در مدل موهای سرخش که با وسواس بافته بودشان و عینک بسیار معمولی و طرز نشستناش چیزی قدیمی و کلاسیک بود. شاید هم بهخاطر هیچکدام از اینها نبود و تنها به این دلیل چنین کلاسیک بهنظر میرسید که بهجای موبایل، کتابی در دست داشت. کتاب، نوول پالتویىای بود که تازه شروعش کرده بود. نوولى فانتزی به نام اژدهاى سفید، ماجراهای لردزادهای اژدهاسوار، نوشتهٔ ان مککافرى. یک بستهٔ بزرگ سیبزمینى سرخکرده هم از A&W خریده بود و کنار پایش روی صندلی گذاشته بود و هر چند لحظه یکبار در میان خواندن داستان، آن را باز مىکرد، سریع پنج شش تایى در دهان مىگذاشت و تا بوى سیبزمینى سرخکرده مىآمد که فضاى واگن را پر کند، درش را دوباره تا مىزد و خواندن را از سر مىگرفت. بىخیالى و آرامشش غبطهبرانگیز بود. با خودم فکر میکردم چقدر باید بگذرد تا بتوانم دوباره از خواندن کتاب اینقدر لذت ببرم. با این بىخیالى و رهایى!
رابطهام با کتاب یکی از چیزهایی بود که با مهاجرت از دست دادم. بله، رابطه. فکرش را بکنید من یکی از سرگرمیهای هر روزم آن بود که وقتی از سر کار برمیگشتم، بروم روبهروی کتابخانهمان بایستم و به عطف کتابها خیره شوم تا ببینم کدامیک بیشتر از بقیه دلربایی میکند تا بردارم و ببرم به ستون پرشمار کتابهای نصفه و نیمه خواندهام اضافه کنم. یا راهم را دور کنم و از سر کار بروم شهر کتاب آرین و نیمساعت، چهل دقیقهای آنجا کتابها را زیرورو کنم تا بالاخره با چند جلد کتاب جدید که جایی برای گذاشتنشان در کتابخانه نداشتیم به خانه بیایم و آن را به ستون «کتابهای جدیدِ بدون جا» اضافه کنم. چند وقت پیش حرف این بود که چه کنیم که این خانه بیشتر خانهٔ ما شود. من فکر کردم وقتی خانه خواهد بود که مثل تهران در جای جایش ستونهای کتاب پراکنده شده باشند؛ کف اتاق خواب، روی میز اتاق مطالعه و میز غذاخوری، میزهای عسلی و جلوی مبل و البته روی کانتر هلالی چوبی آشپرخانه. خانهٔ ما بعضی روزها مثل کتابفروشی افرا زیر برج آفتاب، روبهروی پارک ملت بود با کتابهای ستونستون چیدهشده اینجا و آنجا. چیزی شبیه کتابفروشی مکلود (MacLeod’s Books) در پندر غربی تقاطع ریچاردز.
اشیاء گاهی از آنچه فکر میکنید به شما نزدیکترند. چنان نزدیک که با از دست دادنشان غمگین میشوید و دوریشان اذیتتان میکند و هیچچیز دیگری هم جایشان را پر نمیکند. کتاب برای من چنین چیزی بود.
۲
گوش دادن به موسیقی. این یکی دیگر ربطی به مهاجرت ندارد. تقصیر سبک زندگی است. دیگر کمتر پیش میآید که بنشینی، فقط برای آنکه موسیقی گوش کنی. وقتی را فقط با گوش کردن به موسیقی بگذرانی بدون آنکه رانندگی کنی یا موبایلت را چک کنی یا هدفن بهگوش گزارشی را تنظیم کنی. نوار کاست برای من یادآور دورانی است که آدمها برای موسیقی گوش کردن هم وقت داشتند. برای جلو و عقب کردن نوار کاست و پیدا کردن قطعهٔ دلخواه.
چند روز پیش نزدیک پایان ساعت کاری به انبار رفتم و دیدم با آنکه تقریباً همه رفتهاند، از جایی صدای موسیقی بلند است. و آن موسیقی قطعهای معمولی نبود، قطعهای بود از گروه Styx به نام «قایقِ روی رودخانه» که مرا به بیست سال پیش برد. مسحور صدای تامی شاو درآمیخته با مندولین و آکاردئون به گوشهای از انبار کشیده شدم که قلمرو دیوید است. دیوید همیشه مرا یاد هری دین استنتن فقید میاندازد. در انبار همهکاری میکند؛ سفارشها را سرهم میکند، پالتها را با فورکلیفت جابهجا میکند، کف انبار را تمیز میکند و… زیاد خوشاخلاق نیست. یعنی راستش را بخواهید بهتر است زیاد به پروپایش نپیچید چون ممکن است فحشهای افدار را نثارتان کند. این است که کسی جرئت ندارد بهش حرفی بزند. مخصوصاً اگر سفارشی را دیرتر از موعد آورده باشی، بهتر است خودت آن را سرهم کنی تا آنکه بخواهی به او بگویی، یعنی من اینطور ترجیح میدهم و چند باری که سفارشی در آخرین دقایق روز رسیده، خودم آنها را جمعوجور کردهام. چند سالی پیدایش نبوده و یک سالی است دوباره سروکلهاش پیدا شده. هیچ کس نمیداند کجا بوده و چه کار میکرده است. من همیشه سعی میکنم تا جایی که ممکن است فاصلهام را ازش حفظ کنم، اما آن روز پای یکی از محبوبترین آهنگهای زندگی در میان بود.
با آن اندام لاغر و صورت استخوانی و تهریش پشت میز نشسته بود و چیزی یادداشت میکرد. کلاه کابوییاش سرش بود و یک نخ سیگار روشننشده گوشهٔ لبش؛ سیگار کشیدن در انبار قدغن است. من را که دید کمی معذب شد. گفت: «دوباره سفارشی را فراموش کردهای؟» ساعتی به دست ندارد اما به مچ دستش نگاه کرد و گفت: «من دیگه وقت رفتنمه.» عادتش است. مثلاً وقتی میآید بالا سرم تا پرینت سفارشها یا لیست مراکز دریافت مواد غذایی هفته را بگیرد و من میگویم یک ربع دیگر بیاید، به ساعت نداشتهاش نگاه میکند! میرود و پنج دقیقه بعد دوباره آنجاست؛ ساعت دیوید همیشه جلو است.
تا بهحال با دقت به این گوشهٔ انبار، به قلمرو دیوید، نگاه نکرده بودم. میز و متعلقاتش طوریاند که انگار دهههاست همینطور بودهاند. قفسهٔ طبقهبندی چوبی کوچکِ انتهای میز پر از فرمهایی است که ما اصلاً دیگر از آنها استفاده نمیکنیم و بالای قفسه پر از عروسک است. این یکی دیگر از آن چیزهایی است که اصلاً نمیشود با دیدن دیوید باور کرد. هری دین استنتن رازهای زیادی برای خودش دارد. دو تا باب اسفنجی، گربهٔ کلاهبهسرِ دکتر سوس، ارنی و بارت از دنیای المو و چند تای دیگر که من اسمشان را نمیدانم. یک پرچم کانادا هم هست که از بالای قفسه تا روی زمین کشیده شده. اما شیء جذاب اصلی چیز دیگری است؛ یک رادیو ضبط دوکاستهٔ قدیمی مارک RCA که صدای تامی شاو در آن دارد ترجیعبند «قایق روی رودخانه» را تکرار میکند که «مرا به قایقم روی رودخانه برگردان و من دیگر شیونوزاریای نخواهم کرد.» و کنار آن چندین جعبه نوارهای کاست، بعضی اوریژینال و بعضی سلکشن، بههمان سبکی که ما هم بیست سال پیش داشتیم و نام آهنگ و خواننده با دقت و تمیز پشت جلد نوشته شده بود. گفتم: «این آهنگ Styx یکی از آهنگهای محبوب منه. چه جالب که تو اینهمه نوار کاست اینجا داری.» فکر کنم برای اولین بار در یک سال گذشته لبخند دیوید را دیدم. گفت: «رادیو ضبط اینجا داشت خاک میخورد، کاستهای من هم خونه خاک میخوردند. اینه که… میخوای دوباره گوش کنی.» و دکمهٔ ریورس را زد. صدای چرخیدن و عقب رفتن نوار کاست درون ضبط. چند سال گذشته است از شنیدن چنین صدایی؟ صدای فشردن دکمهٔ play. و صدای ماندولین شاو که پریلود آهنگ را مینوازد. فکر کنم من و دیوید از این به بعد با هم دوست شده باشیم.